هرروز قاشق قاشق در دهانم ميگذارد
سراسر زخمه هاييست كه
زندگي
هرروز قاشق قاشق در دهانم ميگذارد و بس..
حس غريبي ميگذارد
نميدانم چرا..
نه مثل كودكيم كه با گرفتن اسباب بازي
آرام شود
نه مثل بزرگسالي كه با تحسين و آري شاد..
كه دستهاي پنهان در پشت دادن
نياز دل گرفته ام شده است
حال هربار به بهانه ي هم آغوشي با من
جز گريه ممتد چيزي نميماند
تقصير تو نيست
كه روزها دارد بي ما ميگذرد
كه حواسش نيست
كه ديگر معيار پيري و فرسودگي گذر سن نيست
كه پرنده ها ي خانه مان هم
يكي يكي
كوچ ميكنند
باز هم
اما
به رشته در مي اورم
مهرت را
مهرم را
خنده هايم را
و بودنت را...